غزل شمارهٔ ۶۴۲۸
جانا که ترا گفت که ترک می و نی کن؟
بردار لب از ساغر و خون در دل می کن
بر کشتی می نامه نی باد مرادست
ای مطرب کوتاه نفس، باد به نی کن
تا چند پی کبک به کهسار برآیی؟
در پای خم امروز شکار بط می کن
تا روی کند عیش و طرب، پشت به خم ده
تا پشت کند محنت و غم، روی به می کن
هان خضر، تو آب در میخانه بیفشان
هان ای دم عیسی، تو هواداری نی کن
یک جرعه بر این خاک سیه کاسه بیفشان
قارونکده خاک پر از حاتم طی کن
سنگ کف طفلان حشم زنگ برآورد
بی درد، ز صحرای جنن روی به حی کن
صائب همه کس گوش به فریاد تو دارد
یک ناله جانسوز درین بزم چو نی کن