غزل شمارهٔ ۵۰۰۶
نشد زسیلی خط چشم مست،هشیارش
دگر که می کند از خواب ناز بیدارش
چگونه عاشق ازان روی چشم بردارد؟
که آب،رو به قفا می رود ز گلزارش
ز جان و دل شود از جمله پرستاران
فتاد دیده هر کس به چشم بیمارش
میان نازک او همچون به خود پیچد
اگر ز رشته جانها کنند زنارش
فتاده است سخنهاش آنقدر دلچسب
که می رسد به دل از گوش پیش، گفتارش
به چشم پاک نیاید مرا پریرویی
که شسته از عرق شرم نیست رخسارش
به سیم قلب خریده است ماه کنعان را
دهد به قیمت اگر نقد جان خریدارش
ز رفتنش نروم چون ز جای خود صائب
که سیل خار و خس طاقت است رفتارش