غزل شمارهٔ ۵۱۳۶
منم به نکهت خشکی ز بوستان قانع
ز وصل گل به خس و خار آشیان قانع
درون خانه شکارش آماده است
کسی که گشت به خمیازه چون کمان قانع
زبان دراز بود، هرکه همچو تیغ شود
به خون ز نعمت الوان این جهان قانع
چرا طفیلی زاغ سیاه کاسه شود؟
کسی که همچو هما شد به استخوان قانع
به سیم ، دامن یوسف ز دست نتوان داد
ازان جهان نتوان شد به این جهان قانع
همیشه بر لب بام خطر بود درخواب
ز صدر هرکه نگردد به آستان قانع
ز آب خضر حیات ابد تمنا کن
مشو ز تیغ شهادت به نیم جان قانع
شود خزینه اسرار سینه اش صائب
کسی که شد به لب خامش ازبیان قانع