تیرهبخت
دختری خرد، شکایت سر کرد
که مرا حادثه بی مادر کرد
دیگری آمد و در خانه نشست
صحبت از رسم و ره دیگر کرد
موزهٔ سرخ مرا دور فکند
جامهٔ مادر من در بر کرد
یاره و طوق زر من بفروخت
خود گلوبند ز سیم و زر کرد
سوخت انگشت من از آتش و آب
او بانگشت خود انگشتر کرد
دختر خویش به مکتب بسپرد
نام من، کودن و بی مشعر کرد
بسخن گفتن من خرده گرفت
روز و شب در دل من نشتر کرد
هر چه من خسته و کاهیده شدم
او جفا و ستم افزونتر کرد
اشک خونین مرا دید و همی
خندهها با پسر و دختر کرد
هر دو را دوش بمهمانی برد
هر دو را غرق زر و زیور کرد
آن گلوبند گهر را چون دید
دیده در دامن من گوهر کرد
نزد من دختر خود را بوسید
بوسهاش کار دو صد خنجر کرد
عیب من گفت همی نزد پدر
عیب جوئیش مرا مضطر کرد
همه ناراستی و تهمت بود
هر گواهی که در این محضر کرد
هر که بد کرد، بداندیش سپهر
کار او از همه کس بهتر کرد
تا نبیند پدرم روی مرا
دست بگرفت و بکوی اندر کرد
شب بجاروب و رفویم بگماشت
روزم آوارهٔ بام و در کرد
پدر از درد من آگاه نشد
هر چه او گفت ز من، باور کرد
چرخ را عادت دیرین این بود
که به افتاده، نظر کمتر کرد
مادرم مرد و مرا در یم دهر
چو یکی کشتی بی لنگر کرد
آسمان، خرمن امید مرا
ز یکی صاعقه خاکستر کرد
چه حکایت کنم از ساقی بخت
که چو خونابه درین ساغر کرد
مادرم بال و پرم بود و شکست
مرغ، پرواز ببال و پر کرد
من، سیه روز نبودم ز ازل
هر چه کرد، این فلک اخضر کرد