غزل شمارهٔ ۱۱۶۶
در بهشت است آن که چشمش از جهان پوشیده است
بر سر گنج است پایی کز طلب خوابیده است
گوشه عزلت ز صحبت ها مرا دلسرد کرد
خاک ساحل توتیای چشم طوفان دیده است
دل که چون سی پاره از کثرت پریشان گشته بود
جمع گردیده است تا صحبت ز هم پاشیده است
آرزو را در دل هر کس که برق عشق سوخت
فارغ از نشو و نما چون موی آتش دیده است
حسن مغرور تو بی پرواست، ورنه آفتاب
در دل هر ذره از کوچکدلی گنجیده است
زان ز عرض حال خاموشم که خوی تند او
روی آتش را مکرر بر زمین مالیده است
کرد هر کس را که چشم عاقبت بین تربیت
در ترازوی قیامت خویش را سنجیده است
از زر و سیم است صائب برگ عیش ممسکان
سکه خندان است تا بر سیم و زر چسبیده است