غزل شمارهٔ ۳۴۹۰
عاقلانی که ز زنجیر تو سر وا زده اند
غافلانند که بر دولت خود پا زده اند
در و دیوار ز شوق تو ندارد آرام
کوهها را به کمر دامن صحرا زده اند
هر قدم بی سر و پایان تو پرگار صفت
چرخها بر سر یک آبله پا زده اند
اشک ریزان تو هر جا گهرافشان شده اند
مهر گوهر به لب دعوی دریا زده اند
به قدم فیض رسان باش که روشن گهران
بر سر خار گل از آبله پا زده اند
نیست در عالم تجرید سبکباری هم
گره از قاف به بال و پر عنقا زده اند
می دهد از جگر سوخته مجنون یاد
هر سیه خیمه که بر دامن صحرا زده اند
فلک بی سر و پا حلقه بیرون درست
صائب آنجا که سراپرده دلها زده اند