غزل شمارهٔ ۶۳۶۸
پیش قضای حق دم چون و چرا مزن
در بحر بی کنار عبث دست و پا مزن
تا در دل تو داعیه اعتراض هست
خاموش باش و دم ز مقام رضا مزن
کوته شود زبان ملامت ز احتیاط
با دیده گشاده قدم بی عصا مزن
سهل است ناامید ز بیگانگان شدن
با جان پر امید در آشنا مزن
در آتش است نعل سفر رنگ و بوی را
دامن گره به دامن این بی وفا مزن
در خاک کن نهان قلم استخوان من
آتش به دفتر پر و بال هما مزن
مجنون گرفت دامن محمل به دست صبر
بیهوده قطره در طلب مدعا مزن
صائب کباب شد دل عالم ز ناله ات
در پرده بیش ازین سخن آشنا مزن