غزل شمارهٔ ۱۶۸۲
مگیر غفلت خود سهل اگر چه یک نظرست
که تخم دوزخ عالم گداز یک شررست
میان خرمن گل غوطه چون تواند زد؟
هنوز بلبل ما در حجاب بال و پرست
به قرب ظاهری از وصل فیض نتوان برد
بیاض چشم صدف از ندیدن گهرست
شکفته باش که در حلقه رضاکیشان
جبین گشاده چو افتاد از بلا سپرست
نفس درازی بلبل دلیل بیدردی است
که در جگر شکند ناله ای که با اثرست
ز حرف سخت ندارند باک بی ثمران
که سنگ را سر پیوند نخل بارورست
مریز خار به راه من ای سیاه درون
که خون در آبله اهل درد نیشترست
فغان که رشته بی پا و سر نمی داند
که آب و رنگ و جودش ز پرتو گهرست
اگر چه عشق فتاده است لامکان پرواز
خیال صائب ما را بلندی دگرست