غزل شمارهٔ ۲۵۰۱
نه همین بر قلب ایمان یا دل ما می زند
دزد خال او شبی خود را به صد جا می زند
جام چون خالی شود سر می نهد در پای خم
ابر چون بی آب شد بر قلب دریا می زند
اینقدرها شوربختی را اثر می بوده است؟
می شود هشیار هر کس باده با ما می زند
جان مشتاقان نمی سازد به زندان بدن
وحشی ما زود بر دامان صحرا می زند
کشتن ما نیست مطلب از شکست آستین
دامنی بر آتش بیتابی ما می زند
گرچه هر بندم زبار درد کوه آهنی است
باز عشق بدگمانم بند بر پا می زند
مدتی شد خط او فرمان عزل آورده است
همچنان خال لب او مهر بالا می زند
می تواند گل زروی دولت بیدار چید
هر که چون صائب می روشن به شبها می زند