غزل شمارهٔ ۸۶۲
صبح وصل از افق مهر بر آید روزی
                        وین شب تیرهٔ هجران بسر آید روزی
                        دود آهی که بر آید ز دل سوختگان
                        گرد آئینهٔ روی تو در آید روزی
                        هر که او چون من دیوانه ز غم کوه گرفت
                        سیلش از خون جگر بر کمر آید روزی
                        وانکه او سینه نسازد سپر ناوک عشق
                        تیر مژگان تواش بر جگر آید روزی
                        میرسانم بفلک ناله و میترسم از آن
                        که دعای سحرم کارگر آید روزی
                        عاقبت هر که کند در رخ و چشم تو نگاه
                        هیچ شک نیست که بیخواب و خور آید روزی
                        هست امیدم که ز یاری که نپرسد خبرم
                        خبری سوی من بیخبر آید روزی
                        بفکنم پیش رخش جان و جهان را ز نظر
                        گرم آن جان جهان در نظر آید روزی
                        همچو خواجو برو ای بلبل و با خار بساز
                        که گل باغ امیدت ببر آید روزی