غزل شمارهٔ ۲۵۱
خورشید فلک روشنی از روی تو دارد
هرجاست گلی چاشنی از بوی تو دارد
چشمی که رباید دل خلقی به نگاهی
آن دلبری از نرگس جادوی تو دارد
هرجا که زند خیمه بر و بوم بسوزد
قربان شومت عشق تو هم خوی تو دارد
حیرت کدهٔ گشت سرا پای وجودم
هر ذره خدا چشم و دلی سوی تو دارد
گه سوزی و گه داغ نهی گاه گدازی
هر عیش که دلراست ز پهلوی تو دارد
هر عاشق بیچاره که در بند بلا نیست
آشفتگی از نگهت گیسوی تو دارد
چون فیض نباشد ز هم اجزای وجودش
هر ذره جدا عزم سر کوی تو دارد