غزل شمارهٔ ۱۸۳۷
ز دیده رفت و قرار از دل شکیبا رفت
شکست در جگرم سوزن و مسیحا رفت
ز داغ سینه، سیاهی فتاد و می سوزم
که نقش خیمه لیلی ز روی صحرا رفت
ز خارزار تعلق کشیده دامن رو
که بحث بر سر یک سوزن مسیحا رفت
گلی نچید ز دام فریب طره او
میان بال فشانان ستم به عنقا رفت
مشو مقید همراه، اگر چه توفیق است
که از جریده روی کار مهر بالا رفت
در آن زمان که بریدند دست، مدعیان
ز تیغ بازی غیرت چه بر زلیخا رفت
به هوش باش که از هرزه خندی آخر کار
میان مجلس می آبروی مینا رفت
کباب عصمت بزم شراب او گردم!
که رنگ می نتواند برون ز مینا رفت
مگر ز فیض ازل یافتی نظر صائب؟
که هر که زمزمه ات را شنید از جا رفت