غزل شمارهٔ ۲۸۷۸
به الزام پیاپی مدعی ملزم نمی گردد
اگر صد سال اندامش دهی آدم نمی گردد
دل معمور را سامان پیچ و تاب نمی باید
به قد خم کسی سر حلقه ماتم نمی گردد
چرا تصدیع بی حاصل دهم خار مغیلان را؟
نمازی دامنم از چشمه زمزم نمی گردد
به دریا کن دل ای ساقی و خم را در میان آور
سر ما گرم ازین پیمانه کم کم نمی گردد
چه چشمک می زنی ای سوزن عیسی به زخم من؟
رفو این دستگاه از رشته مریم نمی گردد