در رنج و زیان جان از تن
فاقه منمای بیش از این جان را
خوب دار این دو روزه مهمان را
عیسی جانت گرسنهست چو زاغ
خر او میکند ز کنجد کاغ
جانت لاغر ز گفت بیمعنی
تنت فربه ز کرد با دعوی
چون جرس پر خروش و معنی نه
چون دهل بانگ سخت و دعوی نه
تن ز جان یافت رنگ و بوی و خطر
تن بیجان چو نی بود بیبر
مردم از نور جان شود جاوید
گل شود زر ز تابش خورشید
جسم بیجان بسان خاک انگار
ورچه عالیست چون مغاک انگار
بیروانی شریف و جانی پاک
چه بُوَد جسم جز که مشتی خاک
خاک را مرتبت ز روح بود
ورنه بیروح خاک نوح بود
خوانِ جان ذُروهٔ فلک باشد
مگس خوان او ملک باشد
جان تن هست و جان دین هر دو
زنده این از هوا و آن از هو
غذی جان تن ز جنبش باد
غذی جان دین ز دانش و داد
جان پاکان غذای پاک خورد
مار باشد که باد و خاک خورد
آب جسم تو باد و خاک دهد
آب جان تو دین پاک دهد
جان نادان ز تن غذا سازد
چون نیابد غذی بنگدازد
جان ز دین گشته فربه و باقی
عقل و دین تا شده است چون ساقی
حدثان را چکار با قِدم است
تارک او فروتر از قَدم است
حدثان خود پریر پیدا شد
تا قِدم عقل مست و شیدا شد
جان ز ترکیب داد و دانش خاست
هرکجا این دو هست جان آنجاست
هرچه آن باعث عبث باشد
نز قِدم دان که از حدث باشد