الحکایة و التمثیل
دید طفلی را مگر سفیان پیر
بلبلی را در قفس کرده اسیر
بلبل آنجا خویشتن را ممتحن
در قفس میزد بسی بی خویشتن
هر زمانی میدوید از پیش و پس
عالمی میجست بیرون از قفس
با پریدن هر کرا بیگانگیست
نیست او بلبل که مرغ خانگیست
خواند سفیان کودک درویش را
داد یک دینار آن دلریش را
بلبل شوریده از کودک خرید
کرد از دستش رها تا بر پرید
روز آن بلبل سوی بستان شدی
بازگشتی شب بر سفیان شدی
کی بیاسودی بشب سفیان ز کار
زانکه بودی طاعت او بیشمار
در عبادت آمدی تا صبحگاه
خیره میکردی درو بلبل نگاه
مرغ را عمری برین هم برگذشت
تا که سفیانش ز عالم در گذشت
چون جنازه شد روان از کوی او
مرغ میزد خویشتن بر روی او
گرد او میگشت چون شوریدهٔ
بانگ میزد اینت صاحب دیدهٔ
عاقبت چون دفن کردندش بخاک
بر سر خاکش نشست آن مرغ پاک
یک زمان غایب نشد از خاک او
تا برآمد نیز جان پاک او
چون چنان مرغی ز دست آسان بداد
خون ز منقارش چکید و جان بداد
بیوفا مردا وفاداری ببین
چشم بگشای و نکوکاری ببین
کم نهٔ از مرغکی ای بینوا
پیش او تعلیم کن درس وفا
یادگیر این قصهٔ جانسوز ازو
گر نمیدانی وفا آموز ازو
رحمت سفیان چو آمد کارگر
سر نپیچید ازدرش مرغی بپر
کار مهرش تا بجان میساخت او
تا که جان در راه مهرش باخت او
جان اگر بر حلق میآید ترا
رحمتی بر خلق میناید ترا
هرکه از شفقت نگاهی میکند
شیوهٔ خلق الهی میکند
در ترازو هیچ چیز از هیچ جای
نیست بیش از خلق با خلق خدای