غزل شمارهٔ ۱۹۲۰
هر نقش دلکشی که بر ایوان عالم است
نقش برون پرده آن جان عالم است
با تشنگی بساز که دل آب چون شود
بی چشم زخم، چشمه حیوان عالم است
در غیرتم که از سر زلف سیاه کیست
شوری که در دماغ پریشان عالم است
غافل که داده است گریبان به دست برق
چشمی که محو چهره خندان عالم است
از دست و پا زدن نشود آرمیده بحر
کوه شکیب، لنگر طوفان عالم است
خواهد شدن به رغم حسودان عزیز مصر
این جان بیگنه که به زندان عالم است
بی چشم زخم نیست، اگر توتیا شده است
گوی سری که در خم چوگان عالم است
آسوده ای به عالم امکان اگر بود
از راه رحم نیست، ز نسیان عالم است
بازی مخور که شیره جانهاست یکقلم
شیرینیی که در شکرستان عالم است
در چشم عارفان، ورق باد برده ای است
تختی که تکیه گاه سلیمان عالم است
صائب چه لازم است عاقل شویم ما؟
شور جنون ما نمک خوان عالم است