قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۳ - سوگندنامهای که انوری در نفی هجو قبة اسلام بلخ گفته و اکابر بلخ را مدح کرده
ای مسلمانان فغان از دور چرخ چنبری
وز نفاق تیر و قصد ماه و سیر مشتری
کار آب نافع اندر مشرب من آتشیست
شغل خاک ساکن اندر سکنهٔ من صرصری
آسمان در کشتی عمرم کند دایم دو کار
وقت شادی بادبانی گاه انده لنگری
گر بخندم وان به هر عمریست گوید زهرخند
ور بگریم وان همه روزیست گوید خونگری
بر سر من مغفری کردی کله وان درگذشت
بگذرد بر طیلسانم نیز دور معجری
روزگارا چون ز عنقا مینیاموزی ثبات
چون زغن تا چند، سالی مادگی سالی نری
به بیوسی از جهان دانی که چون آید مرا
همچنان کز پار گین امید کردن کوثری
از ستمهای فلک چندانکه خواهی گنج هست
واثقم زیرا که با من هم بدین گنبد دری
گوییا تا آسمان را رسم دوران آمده است
دادهاندی فتنه را قطبی بلا را محوری
گر بگرداند به پهلو هفت کشور مر ترا
یک دم از مهرت نگوید کز کدامین کشوری
بعد ما کاندر لگدکوب حموادث چند سال
بخت شومم حنجری کردست و دورش خنجری
خیر خیرم کرد صاحب تهمت اندر هجو بلخ
تا همی گویند کافر نعمت آمد انوری
قبهٔ اسلام را هجو ای مسلمانان که گفت
حاش لله بالله ار گوید جهود خیبری
آسمان ار طفل بودی بلخ کردی دایگیش
مکه داند کرد معمور جهان را مادری
افتخار خاندان مصطفی در بلخ و من
کرده هم سلمانی اندر خدمتش هم بوذری
مجد دین بوطالب آن عالم که گمره شد درو
عقل کل آن کرده از بیرون عالم ازهری
آن نظام دولت و دین کانتظام عدل او
در دل اغصان کند باد صبا را رهبری
آنکه نابینای مادرزاد اگر حاضر شود
در جبین عالم آرایش ببیند مهتری
در پناه سدهٔ جاه رعیتپرورش
بر عقاب آسمان فرمان دهد کبک دری
هم نبوت در نسب هم پادشاهی در حسب
کو سلیمان تا در انگشتش کند انگشتری
مسند قاضی القضاة شرق و غرب افراشته
آنکه هست از مسندش عباسیان را برتری
آنکه پیش کلک و نطقش آن دو سحر آنگه حلال
صد چو من هستند چون گوساله پیش سامری
آب و آتش را اگر در مجلسش حاضر کنند
از میان هر دو بردارد شکوهش داوری
کو حمیدالدین اگر خواهی که وقتی در دو لفظ
مطلقا هرچ آن حمیدست از صفتها بشمری
در زمان او هنر نشگفت اگر قیمت گرفت
گوهرست آری هنر او پادشاه گوهری
خواجهٔ ملت صفیالدین عمر در صدر شرع
آنکه نبود دیو را با سایهٔ او قادری
مفتی مشرق امام مغرب آنک از رتبتش
عرش زیبد منبرش کوتاه کردی منبری
حکم دین هر ساعت از فتوای او فربهترست
دیدهای فربه کنی چون کلک او از لاغری
احتساب تقوی او دید ناگه کز کسوف
آفتاب اندر حجاب مه شد از بیچادری
از رخش هر روز فال مشتری گیرد جهان
کیست آنکو نیست فال مشتری را مشتری
ذوالفقار نطق تاجالدین شریعت را به دست
آن به معنی توامان با ذوالفقار حیدری
بلبل بستان دین کز وجد مجلسهای او
صبح را چون گل طبیعت گشت پیراهن دری
توبه کردندی اگر دریافتندی مجلسش
هم مه از نمامی و هم زهره از خنیاگری
من نمیدانم که این جنس از سخن را نام چیست
نی نبوت میتوانم گفتنش نی ساحری
ساقیان لهجهٔ او چون شراب اندر دهند
هوش گوید گوش را هین ساغری کن ساغری
بازوی برهان ز تقریر نظامالدین قویست
آنکه از تعظیم کردی جبرئیلش چاکری
آنکه بر اسرار شرع اندر زمان واقف شوی
از ورقهای ضمیرش یک ورق گر بنگری
نامدی اوراق اطباق فلک هرگز تمام
گر ضمیر او نکردی علم دین را دفتری
وارثان انبیا اینک چنین باشند کوست
علم و تقوی بینهایت پس تواضع بر سری
در ثنای او اگر عاجز شوم معذور دار
تا کجا باشد توان دانست حد شاعری
لاشهٔ ما کی رسد آنجا که رخش او کشند
کاروانی کی رسد هرگز به گرد لشکری
با چنین سکان که گر از قدرشان عقدی کنند
فارغ آید چرخ اعظم از چه از بیزیوری
هجو گویم بلخ را هیهات یارب زینهار
خود توان گفتن که زنگارست زر جعفری
بالله ار بر من توان بستن به مسمار قضا
جنس این بدسیرتی یا نوع این بدگوهری
خاتم حجت در انگشت سلیمان سخن
افترا کردن بدو درگیرد از دیو و پری
باز دان آخر کلام من ز منحول حسود
فرق کن نقش الهی را ز نقش آزری
عیش من زین افترا تلخی گرفت و تو هنوز
چربک او همچنان چون جان شیرین میخوری
مرد را چون ممتلی شد از حسد کار افتراست
بد مزاجان را قی افتد در مجالس از پری
چون مر او را واضع خر نامه گیرد ریش گاو
گاو او در خرمن من باشد از کون خری
آن نمیگویم که در طی زبان ناوردهام
آن هجا کان نزد من بابی بود از کافری
گر به خاطر بگذرانیدستم اندر عمر خویش
یابیم چونان که گرگ یوسف از تهمت بری
جاودان بیزارم از ذاتی که بیزاری ازو
هست در بازار دین صراف جان را بیزری
آن توانایی و دانایی که در اطوار غیب
دام بدبختی نهاد و دانهٔ نیکاختری
آنکه تاثیر صبای صنع او را آمدست
گلفشان اختران بر گنبد نیلوفری
آنکه خار اژدها دندان عقرب نیش را
شحنگی دادست بر اقطاع گلبرگ طری
تا به زلف سایهٔ شب خاک را تزیین نداد
روز بر گوش شفق ننهاد زلف عنبری
باز شد چون قدرتش گیسوی شب را شانه کرد
در خم ابروی گردون دیدهای عبهری
بزم صنعش را زنیلوفر چو گردون عود سوخت
آفتاب و آب کرد این آتشی آن مجمری
آنکه اندر کارگاه کن فکان ابداع او
بیاساس مایهای از مایهای عنصری
داد یک عالم بهشتی روز ازرقپوش را
خوشترین رنگی منور بهترین شکلیگری
وآنکه عونش بر تن ماهی و بر فرق خروس
پیرهن را جوشنی داد و کله را مغفری
آنکه گر آلای او را گنج بودی در عدد
نیستی جذر اصم را غبن گنگی و کری
آنکه بر لوح زبانها خط اول نام اوست
این همی گوید اله آن ایزد و آن تنگری
آنکه از ملکش خراسی دیده باشی بیش نه
گر روی بر بام این سقف بدین پهناوری
آنکه قهرش داد انجم را شیاطین افکنی
وانکه لطفش داد آتش را سمندر پروری
آنکه در امعای کرمی از لعاب چند برگ
کار او باشد نهادن کارگاه ششتری
آنکه در احشای زنبوری کمال رافتش
نوش را با نیش داد از راه صحبت صابری
آنکه از تجویف نالی ساقی احسان او
جام گه خوزی نهد بر دستها گه عسکری
آنکه چون بر آفرینش سرفرازی کرد عقل
گفت می را گوشمالش ده به دست مسکری
آنکه ترک یک ادب بر پیشگاه حضرتش
وقف کرد ابلیس را بر آستان مدبری
آنکه آدم را عصی آدم ز پا افکنده بود
گرنه از ثم اجتباه اوش دادی یاوری
آنکه قوم نوح را از تندباد لاتذر
دردودم کرد از زمین آسیب قهرش اسپری
آنکه چون خلوت سرای خلتش خالی کند
شعله ریحانی کند آنجا نه اخگر اخگری
آنکه دشتی جادویی را در عصایی گم کند
یک شبان از ملک او بیتهمت مستنکری
آنکه نیل مادری بر چهرهٔ مریم کشید
حفظ او بیآنکه باطل شد جمال دختری
آنکه از مهری که بودی مصطفی را برکتف
مهر کردست از پس عهدش در پیغمبری
آنکه از ایمای انگشتش دو گیسو بند کرد
از چه از یک آینه بر سقف چرخ چنبری
آنکه بر دعویش چون برهان قاطع خواستند
در زبان سوسمار آورد حجت گستری
آنکه گر بر اسب فکرت جاودان جولان کنی
از نخستین آستان حضرتش درنگذری
آنکه هم در عقل ممنوعست و هم در شرع شرک
جز به ذاتش گر به عزم وقصد سوگندی خوری
اندرین سوگند اگر تاویل کردم کافرم
کافری باشد که در چون من کسی این ظن بری
خود بیا تا کج نشینم راست گویم یک سخن
تا ورق چون راست بنیان زین کژیها بستری
چون مرا در بلخ هم از اصطناع اهل بلخ
دق مصری چادری کردست و رومی بستری
بر سر ملکی چنان فارغ نباشد کس چو من
حبذا ملکی که باشد افسرش بیافسری
دی ز خاک خاوران چون ذره مجهول آمده
گشته امروز اندرو چون آفتاب خاوری
با چنانها این چنینها زاید از خاطر مرا
ای عجب از آب خشکی آید از آتش تری
این همه بگذار آخر عاقلم در نفس خویش
کادمی را عقل هست از ممکنات اکثری
پس چه گویی هجو گویم خطهای راکز درش
گر درآید دیو بنهد از برون مستکبری
تا تو فرصتجوی گردی وز کمینگاه حسد
غصهٔ ده ساله را باری به صحرا آوری
هیچ عاقل این کند جز آنکه یکسو افکند
اصل نیکو اعتقادی، رسم نیکو محضری
دشمنان را مایه دادن نزد من دانی که چیست
جمع کردن موش دشتی با پلنگ بربری
مستقیم احوال شو تا خصم سرگردان شود
بس که پرگاری کند او چون تو کردی مسطری
این دقایق من چنان ورزم که از بیفرصتی
سکته گیرد این و آن گر بوفراس و بحتری
از عقاب و پوستینش گر نگوید به بود
گرچه در دریا تواند کرد خربط گازری
چند رنجی کز قبولم تازه شاخی میدمد
هرکجا پنداری ای مسکین که بیخی میبری
رو که از یاجوج بهتان رخنه هرگز کی فتد
خاصه در سدی که تاییدش کند اسکندری
یک حکایت بشنوی هم از زبان شهر خویش
تا در این اندیشه باری راه باطل نسپری
دی کسی در نقص من گفت او غریب شهر ماست
بلخ گفت اینهم کمال اوست چند ار منکری
او غریب اندر جهان باشد چو از رتبت مرا
آسمان هر ساعتی گوید زمین دیگری
خاک پای اهل بلخم کز مقام شهرشان
هست بر اقران خویشم هم سری هم سروری
حبذا تاریخ این انشا که فرمانده به بلخ
رایت طغرل تکینی بود و رای ناصری