غزل شمارهٔ ۷۵

ننگ کفر من به فریاد آورد ناقوس را
می کشد ایمان من در خون، لب افسوس را
از هوای نفس ظلمانی است سیر و دور خلق
دود می آرد به جنبش صورت فانوس را
عیب خود دیدن مرا ز اهل هنر ممتاز کرد
منفعت از پا زیاد از پر بود طاوس را
خوف ما ز اعمال ناشایست خود باشد که نیست
نامه قتلی به جز مکتوب خود، جاسوس را
عالم معقول صائب روی بنماید ترا
گر توانی ترک کردن عالم محسوس را