قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - ایضاله
ای جلالت فرش عزت جاودان انداخته
گوی در میدان وحدت کامران انداخته
رایت مهر جمالت لایزال افروخته
سایهٔ چتر جلالت جاودان انداخته
تاب انوار جمالت بهر اظهار کمال
پرتوی بر ظلمتآباد جهان انداخته
نور خود را جلوه داده در لباس این و آن
در جهان آوازهٔ کون و مکان انداخته
روی خود را گفته: ظاهر شو بهر صورت که هست
پس به عالم در، ندای کن فکان انداخته
از فروغ روی خود روی زمین افروخته
پس بهانه بر چراغ آسمان انداخته
خود همه هستی شده وانگه برای روی پوش
نام هستی گه برین و گه بر آن انداخته
چیست عالم بیفروغ آفتاب روی تو؟
کمتر از هیچ است در کنج هوان انداخته
پیش ازین بیتو جهان چون بود در کتم عدم؟
هم بر آن حال است حالی همچنان انداخته
در بیابان عدم عالم سرابی بیش نیست
تشنگان را بهر سود اندر زیان انداخته
ظاهر و باطن تویی و طالب و مطلوب تو
و آن دگر نامی است اندر هر زبان انداخته
در محیط هستیت عالم بجز یک موج نیست
باد تقدیرت به هر جانب روان انداخته
صد هزاران گوهر معنی و صورت هر نفس
موج این دریا به پیدا و نهان انداخته
باز دریای جلالت ناگهان موجی زده
جمله را در قعر بحر بیکران انداخته
جمله یک چیز است موج و گوهر و دریا ولیک
صورت هریک خلافی در میان انداخته
روی خود بنموده هر دم در هزاران آینه
در هر آیینه رخت دیگر نشان انداخته
آفتابی در هزاران آبگینه تافته
پس به رنگ هریکی تابی عیان انداخته
در همه صورت تویی و نیست خود صورت تو را
وین حقیقت حیرتی در رهروان انداخته
جمله یک نور است، لیکن رنگهای مختلف
اختلافی در میان انس و جان انداخته
تا جمال تو نبینند بینقاب انقلاب
بر رخ از غیرت ردای جاودان انداخته
یک کرشمه کرده با خود جنبشی عشق قدیم
در دو عالم اینهمه شور و فغان انداخته
در گلستان روی خود دیده به چشم بلبلان
غلغلی از بلبلان در گلستان انداخته
جنبش عشق قدیم از خود به خود دیده مقیم
در میانه تهمتی بر بلبلان انداخته
یک سخن با خویشتن گفته و زان هر ذره را
در زبان صد گونه تقدیر و بیان انداخته
آشکارا کرده اسرار تو هم گفتار تو
پس بهانه بر زبان ترجمان انداخته
گشتهام سرگشته از وصف کمال کبریات
ای کمال تو یقین را در گمان انداخته
گرچه از دریای توحید آب حیوان میکشم
ماندهام از تشنگی بر لب زبان انداخته
تهمت دریا کشم خواهم که دریایی شوم
کاندرو موجی نباشد هر زمان انداخته
تا عراقی لنگر من شد دین دریای ژرف
کشتی سیر مرا شد بادبان انداخته