غزل ۴۱۱

سعدی / دیوان اشعار / غزلیات

گر تیغ برکشد که محبان همی‌زنم
اول کسی که لاف محبت زند منم
گویند پای دار اگرت سر دریغ نیست
گو سر قبول کن که به پایش درافکنم
امکان دیده بستنم از روی دوست نیست
اولیتر آن که گوش نصیحت بیاکنم
آورده‌اند صحبت خوبان که آتشست
بر من به نیم جو که بسوزند خرمنم
من مرغ زیرکم که چنانم خوش اوفتاد
در قید او که یاد نیاید نشیمنم
دردیست در دلم که گر از پیش آب چشم
برگیرم آستین برود تا به دامنم
گر پیرهن به درکنم از شخص ناتوان
بینی که زیر جامه خیالیست یا تنم
شرطست احتمال جفاهای دشمنان
چون دل نمی‌دهد که دل از دوست برکنم
دردی نبوده را چه تفاوت کند که من
بیچاره درد می‌خورم و نعره می‌زنم
بر تخت جم پدید نیاید شب دراز
من دانم این حدیث که در چاه بیژنم
گویند سعدیا مکن از عشق توبه کن
مشکل توانم و نتوانم که نشکنم