غزل شمارهٔ ۵۵۴۰
نمی آید برون از پرده آوازی که من دارم
کند مضراب را خون در جگر سازی که من دارم
ز مهر خامشی بیهوده گویان را دهن بستم
سخن نتواند از خود ساخت غمازی که من دارم
نیاید هر زه نالی چون سپند از من درین محفل
همین در سوختن می خیزد آوازی که من دارم
چو گل آخر گریبان مرا صد چاک می سازد
به رنگ غنچه در دل خرده رازی که من دارم
نمی آید ز من چون چشم بر گرد جهان گشتن
همین در خانه خویش است پروازی که من دارم
ز حیرت صیقلی گردیده چون آیینه چشم من
ندارد خواب ره در دیده بازی که من دارم
فلک را منزل نقل مکان خویش می داند
گره در سینه این آه سبکتازی که من دارم
ندارد بر زلیخا ماه مصر از پاکدامانی
ز فیض بی نیازی بر جهان نازی که من دارم
به چشم بسته در خون می کشد صیدی که می خواهد
ز بس گیرنده افتاده است شهبازی که من دارم
چو مژگان می زند در هر نگه بر هم دو عالم را
ز خوبان در نظر چشم فسو نسازی که من دارم
نباشد جز صریر خامه سحرآفرین خود
درین وحشت سرا صائب هم آوازی که من دارم