غزل شمارهٔ ۹۵۷
خوش آندم کز درم ای جان در آئی
در این غمخانهٔ هجران در آئی
شب تاریک هجرانرا کنی روز
چه خورشیدای مه تابان در آئی
ببالین غریبی دردمندی
دمی ای مایهٔ درمان در آئی
سر افتادهای برداری از خاک
کنی لطف از در احسان در آئی
بپایت جان بر افشانم ز شادی
گرم در کلبهٔ احزان در آئی
کباب دل کشم پیش تو ای جان
گرم در سینهٔ بریان در آئی
بچشمم در نیاید هر دو عالم
گرم در دیدهٔ گریان در آئی
ندانستم که دشوار است این کار
گمان کردم بمن آسان در آئی
اگر جان در ره جانان کنی فیض
ببزم وصل جاویدان در آئی