غزل شمارهٔ ۹۱۶
جای صدف بود ز گرانی زمین در آب
باشد حباب از سبکی خوش نشین در آب
شاه و گدا به دیده دریادلان یکی است
پوشیده است پست و بلند زمین در آب
در راه سالکی که چو خاشاک شد سبک
هر موجه ای پلی است خدا آفرین در آب
دارم به بادبان توکل امیدها
هر چند شد سفینه من کاغذین در آب
چون عکس آفتاب، نگردد دلش خنک
صد غوطه گر زند جگر آتشین در آب
غمگین نشد دل تو ز گرد ملال من
هر چند کرد آب گهر را گلین در آب
از اشک گرم شد دل سوزان من خنک
وا شد به روی من در خلد برین در آب
چشم از لباس جسم، پر و بال داشتم
غافل که بند دست شود آستین در آب
از خامشی خطر نبود سوز عشق را
خورشید می کشد نفس آتشین در آب
در خون باده چند روم، چون نمی رود
گرد یتیمی از رخ در ثمین در آب
از سرکشی نگون ننماید به دیده ها
افتد اگر مثال تو ای نازنین در آب
در چشم من خیال رخ لاله رنگ تو
خوشتر بود ز عکس گل آتشین در آب
از کاکل تو آب دهد گر حباب چشم
هر موجه ای چو زلف شود عنبرین در آب
زینسان که من به فکر فرو رفته ام، نرفت
غواص در تلاش گهر این چنین در آب
پهلو زند به چشمه خورشید هر حباب
شویی چو روی خویشتن ای مه جبین در آب
بر حلم زینهار مکن تندی اختیار
تا هست پل به جا، نرود دوربین در آب
تر می کند زمین خود از آب دیگران
با نقش خود مضایقه دارد نگین در آب
گفتار سرد، یک جهتان را دودل کند
سازد ز موم خانه جدا انگبین در آب
از عمر برق سیر بود پیچ و تاب من
باشد به قدر سرعت رفتار، چین در آب
پستی گزین که کف ز بلندی نمی رسد
صائب به رتبه صدف ته نشین در آب