غزل شمارهٔ ۲۴۶۰
هر که در زنجیر آن مشکین سلاسل ماند ماند
عقده ای کز پیچ و تاب زلف در دل ماندماند
پا کشیدن مشکل است از خاک دامنگیر عشق
هر که را چون سرو اینجا پای در گل ماندماند
ناقص است آن کس که از فیض جنون کامل نشد
در چنین فصل بهاری هر که عاقل ماندماند
سیل هیهات است تا دریا کند جایی مقام
یک قدم هر کس که از همراهی دل ماندماند
چشم قربانی نگرداند ورق تا روز حشر
دیده هر کس که در دنبال قاتل ماندماند
می برد عشق از زمین بر آسمان ارواح را
زین دلیل آسمانی هر که غافل ماندماند
تشنه آغوش دریا را تن آسانی بلاست
چون صدف هر کس که در دامان ساحل ماندماند
نیست ممکن نقش پا را از زمین برخاستن
هر گرانجانی که در دنبال محمل ماندماند
می شود هر دم عجبتر نقش روزافزون حسن
هر که را از حیرت اینجا دست بر دل ماندماند
فرصتی تا هست بیرون آی از زندان جسم
در بهاران تخم بیدردی که در گل ماندماند
بی سرانجامی است خضر راه بی پایان عشق
هر که در فکر سر و سامان منزل ماندماند
هر دلی کز بیم آشتهای بی زنهار عشق
چون سپند خام در بیرون محفل ماندماند
راه پیمایی نگردد جمع با آسودگی
هر که را دامن ته دیوار منزل ماندماند
برنمی گردد به گلشن شبنم از آغوش مهر
هر که صائب محو آن شیرین شمایل ماندماند