غزل شمارهٔ ۴۳۴

بس که همیشه در غمت فکر محال می‌کنم
هجر تو را ز بی‌خودی وصل خیال می‌کنم
شب که ملول می‌شوم بر دل ریش تا سحر
صورت یار می‌کشم دفع ملال می‌کنم
او ز کمال دلبری زیب جمال می‌دهد
من ز جمال آن پری کسب کمال می‌کنم
زلف مساز پرشکن خال به رخ منه که من
چون دگران نه عاشقی با خط و خال می‌کنم
من که به مه نمی‌کنم نسبت نعل توسنت
نسبت طاق ابرویت کی به هلال می‌کنم
شیخ حدیث طوبی و سدره کشید در میان
من ز میانه فکر آن تازه نهال می‌کنم
مجلس یار محتشم هست شریف و من در آن
جای خود از پی شرف صف نعال می‌کنم