غزل شمارهٔ ۶۷۳۳
سر به جیب فکر بر تا از فلک بیرون شوی
بر کمی زن تا چو ماه عید روزافزون شوی
لب ببند از گفتگو تا راه گفتارت دهند
بگذر از چون و چرا تا محرم بیچون شوی
آسیا گردد به گرد دانه چون گردید پاک
فرد شو تا نقطه پرگار نه گردون شوی
خسروان را دشمنی چون کشور بیگانه نیست
از سر غفلت مباد از حد خود بیرون شوی
خاک پای خاکساران کیمیای حکمت است
پیش خم زانوی خود ته کن که افلاطون شوی
از میان بردار دیوار صدف را ای گهر
تا چو موج صافدل یکرنگ با جیحون شوی
از خیال چشم لیلی شرم کن ای شوخ چشم
واله چشم غزالان چند چون مجنون شوی؟
سیم و زر رانیست در میزان بینش اعتبار
همچنان در پله خاکی اگر قارون شوی
سرو را یک مصرع از قید خزان آزاد کرد
زنده جاوید می گردی اگر موزون شوی
علت از معلول و رزق از جان نمی گردد جدا
چند صائب زیر بار منت هر دون شوی؟