الحکایة و التمثیل
خسروی میرفت در صحرا و شخ
با سپاهی در عدد مور و ملخ
جملهٔ صحرا غبار و گرد بود
بانگ پیل و کوس و بردا برد بود
بود بر ره شاه را ویرانهٔ
خفته بر دیوار آن دیوانهٔ
شاه چون پیش آمدش او برنخاست
همچنان میبود کرده پای راست
شاه گفتش ای گدای خاک راه
تو چرا حرمت نمیداری نگاه
شاه میبینی و لشکر پیش و پس
برنخیزد چون منی را چون تو کس
پیش شه دیوانهٔ آزادوش
همچنان خفته زبان بگشاد خوش
گفت آخر از چه دارم حرمتت
یا کجا در چشمم آید نعمتت
گر بقارونی برون خواهی شدن
همچو قارون سرنگون خواهی شدن
ور چو نمرودی تو از ملک و سپاه
همچو او گردی بیک پشه تباه
ور نکو روئیست در غایت ترا
کافری باشی ز ترکان ختا
ور ترا علمست و با آن کار نیست
از تو تا ابلیس ره بسیار نیست
ور تو همچون صاحب عادی بزور
سردهد چون عوج یک سنگت بگور
ور بهشت آمد سرایت خشت خشت
همچو شدادت کشند اندر بهشت
ور نداری این همه عیب و بدی
پس چو هم باشیم هر دو در خودی
هر دو از یک آب در خون آمدیم
هر دو از یک راه بیرون آمدیم
هر دو از یک زاد بر پائیم ما
هر دو از یک باد برجائیم ما
هر دو در یک گز زمین افتادهایم
هر دو اندر یک کمین افتادهایم
هر دو از یک مرگ خیره میشویم
هر دو با یک خاک تیره میشویم
در همه نوعی چو باتو همدمم
من چرا برخیزم ازتو چه کمم