قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۱ - مطلع ثانی

شبی به عادت روز شباب عیش آور
شبی به سیرت صبح وصال جان‌پرور
شی ز بسکه زمین روشن از فروغ نجوم
چو برک لاله عیان از درون سنگ شرر
شبی زگنبد نیلوفری عیان پروین
چو هفت نرگس شهلا ز شاخ نیلوفر
شبی به ‌گونهٔ مشاطگان به‌ گرد عروس
هجوم‌کرده ز هر سو نجوم‌ گرد قمر
رسول امّی مشگوی ام هانی را
نموده از رخ و لب رشک جنت و کوثر
که جبرئیل امین فر خجسته پیک خدای
به امر ایزد دادار حلقه زد بر در
ز بانگ حلقه سر حلقهٔ انام ز شوق
بسان حلقه ندانست پای را ازسر
چو حلقه ساخت دل از یاد ماسوا خالی
که تا ز حلقه جیب فنا برآرد سر
درون حلقهٔ امکان نماند هیچ مقام
کزو چو رشته نکرد از درون حلقه‌ گذر
خطاب‌ کرد به جبریل‌ کای امین خدای
بگو پیام چه داری ز حضرت داور
جواب دادش جبریل‌ کای پیمبر پاک
تو خود پیام‌دهی و تو خود پیام‌آور
سخن ز دل به زبان وز زبان به دل گذرد
درین میانه زبان منهی است و فرمان‌بر
اگرچه آینه خالی بود ز صورت شخص
بود به واسطهٔ شخص شخص را مظهر
بر از شکوفه برون آید و شکوفه ز شاخ
گمان خلق چنان کز شکوفه خیزد بر
ثمر نهفته ز اصل است و آشکار ز فرع
کنون تو اصلی و من فرع و سرّ وحی ثمر
گرت هوس‌ که ز من بشنوی‌ حکایت خویش
درون آینهٔ حق‌نمای من بنگر
ولی چو آینهٔ من محیط ذات تو نیست
حکایتش ز تو ناقص نماید و ابتر
من و ملایک سکان آسمان و زمین
تمام مظهر ذات توییم ای سرور
هزار آینه بنهاده است خرد و بزرگ
درین هزار یکی را هزارگونه صور
یکیست عین هزار ارچه هست غیر هزار
که مختلف به ظهورند و متفق به‌گهر
یکیست ساقی و هر لحظه در یکی مجلس
یکیست شاهد و هر لحظه در یکی زیور
کنون مجال سخن نیست برنشین به براق
کز انتظار تو بس دیده است در معبر
همی برآمد چون برق بر براق و نخست
به بیت مقدس چون پیک وهم‌کردگذر
وزان به مسجد اقصی چمید و شد ز کرم
خجسته روح رسل را به سوی حق رهبر
فزود پایه و بخشید مایه داد فروغ
به هر فرشته به هر آسمان به هر اختر
به سدره ماند ز ره جبرئیل و زانگونه
که بازماند از پیک عقل پیک نظر
رسول‌ گفتش‌ کای طایر حظیرهٔ قدس
سبب چه بود که‌ کردی به شاخ سدره مقر
جواب دادش‌ کای محرم حریم وصال
من ار فراتر پرم بسوزدم شهپر
تویی که داری در کاخ لی مع‌الله جای
تویی‌که داری از تاج لا به سر افسر
تو شه‌نشانی و ما شه تو شاه و ما بنده
تو آفتابی و ما مه تو ماه و ما اختر
تو نیز هستی خویش اندرین محل بگذار
بسیج بزم بقا کن وزین فنا بگذر
براق عقل رها کن برآ به رفرف عشق
که عقل را نبود با فروغ عشق اثر
به پشت رفرف برشد نبی ز پشت براق
چنان‌که مرغ ز شاخ نگون به شاخ زبر
ز سدره شد به مقامی‌که بود بیگانه
در آن مقام تن از جان و جانش از پیکر
صعود کرد به اوجی کز آن نمود هبوط
ر*‌ع یافت به ملکی‌‌ز. آن نمود س‌حر
ز سدره صد ره برتر چمید از پی آنک
ز سدره آید و از جیب لا برآرد سر
دو قوس دایره در ملتقای نقطهٔ امر
سر از دوسو بهم آورد چون خط پرگر
به عالمی شد کانجا نه اسم بود و نه رسم
به‌محفلی شد‌ کانجا نه خواب بود و نه خور
وجود شاهد و مشهود اتحادگزید
چو اتحاد فروغ بصر به ذات بصر
نه اتحاد و حلولی که رای سوفسطا
بود به نزد خر‌دمند زشت و ژاژ و هدر
بل اتحاد وجودی که نیست هستی وصف
بغیر هستی موصوف هیچ چیز دگر
میان‌هستی‌موصوف و وصف فرق این بس‌
که متحد به وجودند و مختلف به صور
یکیست‌ اصل ‌و حقیقت ‌یکیست ‌فرع‌و مجاز
یکیست عین و هویت یکیست تیغ و اثر
کمال و نقصان کرد از یکی مقام ظهور
وجوب و امکان کرد از یکی گریبان سر
به یک خزینه درآمیخت قرصهٔ زر و سیم
ز یک دریچه عیان‌گشت تابش مه و خور
نشسته ناظر و منظور در یکی بالین
غنوده عاشق و معشوق در یکی بستر
دو ماهتاب فروزنده از یکی مطلع
دو آفتاب درخشنده از یکی خاور
دو تاجدار مکان کرده در یکی اورنگ
دو گلعذار نهان گشته در یکی چادر
شنیده‌ام که نبی آن شب از ورای حجاب
به گو‌شش آمد آواز حیدر صفدر
و دیگر آنکه به هنگام بازگشت بدو
نمود حمله یکی شرزه شیر اژدر در
به ‌کام شیر سلیمان فکند خاتم و داد
پس از نزول علی را از آن حدیث خبر
ز گفت خاتم پیغمبران ز خاتم لعل
فشاند حیدر کرار تنگ تنگ شکر
یس از تبسم جان‌بخش خاتمی ‌که سپهر
بود چو حلقه حاتم ز شرم او چنبر
زکان جیب برآورد و کرد گوهروار
نثار خاتم پیغمبران بشیر بشر
ز نعت حیدر کرار لب فروبندم
ز بیم آنکه مسلمان نخواندم ‌کافر
منم ثناگر آل رسول و حاسد من
خرست اگر بفروشد هزار عشوه مخر
مرا ز کین خران باک نیست زانکه بود
سه گز فسار و دو چنبر چدار چارهٔ خر
به پیش دشمن یاجوج‌ خو کشیدستم
ازین قصیدهٔ ستوار سدّ اسکندر
برین صحیفهٔ دلکش به جای نظم دری
ز نوک خامه برافشانده‌ام عقود دُرر
اگر قبول ملک افتد این چکامهٔ نغز
به آب سیم نگارمش بر صحیفهٔ زر
پسند حاسد اگر نیست گو مباش که هست
گنه به شرع نگارنده نی به شعر اندر
به خالقی که دماند به سعی باد بهار
ز ناف صخرهٔ صمّا شقایق احمر
به قادری‌ که ز پستان ابر نیسانی
به کام کودک دُر دایه‌سان نماید دَر
بدانکه گشته ز صنعش دو فلک چرخ و زمین
روان و ساکن بی‌بادبان و بی‌لنگر
به جان شاه هلاگو که هر دوگیتی را
بیافریده خداوند در یکی پیکر
که‌ گر خدیو جهان التفات ننماید
برین قصیده‌که پیرایه بر عروس هنر
دگر نه نظم نگارم زکلک در دیوان
دگر نه نثر نویسم ز خامه در دفتر
شنیده‌ام‌ که حسودی به شه چنین‌ گفته
که بسته است رهی بر هجای شاه‌کمر
چگونه منکر باشم‌که در محامد تو
ثنای ناقص من چون هجا بود منکر
هر آن مدیح‌ که ممدوح را سزا نبود
به کیش من ز دو صد قدح ناسزاست بتر
چگونه‌ کور کند مدح چشمهٔ خورشید
چگونه‌ کر شمرد وصف نالهٔ مزهر
همیشه تا نبود جسم را ز روح‌گزیر
هماره تا نبود مست راز راح‌گذر
به قلب‌ گیتی امرت چو روح در قالب
به جسم گیهان حکمت چو راح در ساغر
هوای خدمت تو همچو روح راحت‌بخش
سپاس حضرت تو همچو راح انده‌بر