حمد بیحد را سزد ذاتیکه بی همتاستی
واحد و یکتاستی هم خالق اشیاستی
صانعیکاین نه فلک با ثابت و سیارگان
بیطناب و بیستون از قدرتش برپاستی
منقطعگردد اگر فیضش دمی ازکاینات
هستی از ذرات عالم در زمان برخاستی
هرگه از اثبات الا نفی لا را نشکند
گنج الاکی رسد چون در طلسم لاستی
از نفخت فیه من روحی توان جستن دلیل
زینکه عالم قطرهیی زان بحر گوهر زاستی
در حقیقت ماسوایی نبود اندر ماسوی
کل شیء هالک الا وجهه پیداستی
داخل فیکل اشیا خارج عنکل شیء
وز ظهور خویش هم پیدا و ناپیداستی
اوست دارا و مراتب از وجود واجدست
کل موجودات راگر اسفل و اعلاستی
عکس و عاکس ظل و ذیظل متحد نبود یقین
کیتواننکه شمبب و پرتوش یکتاسنی
نسبت واجب به موجودات چون شمست وضوء
نی به مانند بنا و نسبت بناستی
ذاتممکن با صفاتش سوی واجب مستند
از قبیل شیء و فی نی رشحه و دریاستی
کثرت اندر وحدتست و وحدت اندر کثرتست
این در آن مضمر بود آن اندرین پیداستی
نسبتی نبود میان آهن و آتش ولیک
فعل نار آید ز آهن چون از آن محماستی
در تلاطم موج بحر و در تصاعد ابخره
در تراکم ابر وگرد و در تقاطر ماستی
مجتمع چون گشت باران سیل گویندش عجب
چونکه پیوندد به دریا باز از دریاستی
علم حق نبود به اشیا عین ذاتش زانکه این
در حقیقت نفی علم واجب از اشیاستی
ارتسام صوت اشیا غلط در ذات حق
شیء واحد فاعل و قابل چه نازیباستی
علمنفس و نسبتش با جسمو با اعضای جسم
از قبیل علم واجب دانکه با اشیاستی
کرد چون نفس نفیس اندر دیار تن وطن
هر زمانش از هوس صدبند اندر پاستی
هر که بند آرزو را بگسلد از پای نفس
باطنش بیناستیگر ظاهرش اعماستی
هرکه سازد عقل را مغلوب و غالب نفس را
شک نباشد کاین جهان و آن جهان رسواستی
طالب هستی اگر هستی فناکن اختیار
زانکه قول مخبر صادق به این گویاستی
در تحیر انجم و دررگردگردون روز و شب
در هوای عشق ایزد واله و شیداستی
مرکز غبرا چرا گردید مبنی بر سکون
چونکه در وی عاشقان را جملگی سکناستی
کل اشیا از عقول و از نفوس و از صور
از مواد و غیر آن از عشق حق برجاستی
شاهراهعالمیعشقستو اینرههرکه یافت
بندهٔ او عالمی او بر همه مولاستی
هر عشقست حسن و زیور حسنست عشق
میکند ادراک آن هرکس که آن داناستی
علم را سرمایه عقل و عقل را پبرایه عشق
هر دو را سرمایه و پیرایه عشق اولاستی
عشباشد بینیاز از وصفو بسدر وصفاو
نی بهشرطو لا بهشرط و نی بهشرط لاستی
حقحق استو خلقخلق و اولاز ثانی بری
ثانی از اول معرا نزد هر داناستی
در تعقل هر چه آید نیست واجب ممکنست
کلما میز تموا شاهد بر این دعواستی
ماعرفنا عقل کُل با عشق کامل گفته است
در تحیر جمله دانایان درین بیداستی
چون که محدودی به وهمت هرچه آید حد تست
حد و تحدید و محدد در تو خوش زیباستی
ممکنو واجبشناسینیستممکنبل محال
در ظهور شمس کی خفاش را یاراستی
در سر بازار واجب در دیار ممتنع
ممکن سرگشه را در سر عجب سوداستی
ممکنا لب بند از واجب ز ممکن گو سخن
زانکهممکن وصف ممکن گفتنش اولاستی
بازگو یک شمهیی از وصف و مدح ممکنی
که سوای واجب اندر عشق او شیداستی
مدح این ممکن نه حد ممکنست بل ممتنع
همچنان که حدّ واجب باطل و بیجاستی
آن ولیّ حق وصیّ ممکن مطلق بود
گفته بعضی حاش لله واجب یکتاستی
فرقهایگویند آن نبود خدا بیشک ولیک
خالق اشیا به اذن خالق اشیاستی
گر بود ممکن صفات واجبی در وی عجب
ور بود واجب چرا ممکن بدانگویاستی
گر بود واجب چرا در عالم امکان بود
ور بود ممکن چرا بیمثل و بیهمتاستی
واجب و در عالم امکان معاذالله غلط
ممکن و در عالم واجب چه نازیباستی
ممکن واجبنما و واجب ممکننما
کس ندیده گوش نشنیده عجب غوغاستی
حیرتی دارد خرد درکنه ذاتشکی رسد
خس کجا واقف ز قعر و عمق این دریاستی
باز ماند نه فلک از سیر و اختر از اثر
چون سلاح جنگ را بر جسم خود آراستی
از تکاپو چون عنان پیچد به میدان نبرد
در تزلزل مرکز این تودهٔ غبراستی
درکمندش گردن گردان گردنکش بسی
صفدر غالب هژبر بیشهٔ هیجاستی
شعلهٔ تیغش بود دوزخ بر اعدایش ولی
از برای دوستانش جنّهٔالمأواستی
در صفهیجا چو گردد یکجهتاز بهر رزم
از محّدد شش جهت ان صولتش برخاستی
چون رسد دست یداللهیش بمر تیغ دو سر
گاو ماهی را ز بیمش لرزه بر اعضاستی
هرکه را زر قلب از خلتسرای این خلیل
خلعت یا نار کونی بر قدش کوتاستی
این سیهرو ممکن مدّاح اندر عالمین
چشمدار مرحمت از عروهالوثقاستی