ستایش امیرجلالالدولة ابوالفتح دولتشاهبن بهرامشاه ابن مسعود اناراللّٰه براهینهم
تا دل و دولتست و بینایی
جود و فرهنگ و هنگ و والایی
باد بر دولت دو عالم شاه
شاه و فرزند شاه دولتشاه
آنکه در روی اوست فرِّ ملوک
از پی جوی اوست جرّ ملوک
آن چو خورشید چرخ را در خورد
وآن چو بدر فلک سفر پرورد
از پی قهر خویش و بدخواهان
بندهٔ شاه و خواجهٔ شاهان
خامش و عادل و بهی چو ملک
هشتم هفت پادشاه فلک
رنج دیده چو یوسف از پس ناز
در غریبی و پادشا شده باز
چون سیاووش رفته زآفت نو
وآمده باز همچو کیخسرو
همچو یوسف به روز طفلی شاه
قهر پرورده گشته از پی گاه
گرچه از غش نبود آلوده
بوتهٔ غربتش بپالوده
بود شاه غریب همچون جم
بود خرد و بزرگ چون خاتم
خرد جرم و بزرگ فرمان بود
راست چون خاتم سلیمان بود
خرد بود و جهان فراوان دید
مردم دیده بود از آن آن دید
مردم دیده بینهان بینی
هم به خُردی کند جهان بینی
نقطهای نه و این جهان در وی
ذرّهای نه و آسمان در وی
عمر او اندک و خرد بسیار
همچو چشم خرد شده بیدار
گرچه بسیار سال و مه نشمرد
نبود هیچ طفل بخرد خرد
دیده از دیدهٔ پسندیده
همه کشور چو مردم دیده
جرم او خُرد بود چون اکسیر
باز معنی بزرگ و قدر خطیر
فکرت او به خشندی و به خشم
اندک و دوربین چو مردم چشم
دولت از بهر میر دولتشاه
جامه از مهر کرد و خانه ز ماه
فلک از بهر خدمت درِ اوی
گشته مانند تاج افسر اوی
چون توانست بندگی کردن
پس بدانست بنده پروردن
چون پیمبر به یثرب افتاده
آمده باز و مکه بگشاده
بوده خوب و نسیب چون یوسف
هم به طفلی غریب چون یوسف
مایهٔ روح صورت خوبش
او چو یوسف پدر چو یعقوبش
از درون هم چراغ و هم مونس
وز برون هم شمامه هم مجلس
بوده بحر کفایتش ز صفا
بوده برّ درایتش ز وفا
آن یکی پُر جواهر احسان
وآن دگر پُر بواهر برهان
روی و خویش چنان ملک دل ساز
خلق نیکوش منهی غمّاز
از برون گرچه نعت خون دارد
مشک غمّاز اندرون دارد
در کفش چون سنان کمر بندد
خون همی ریزد و همی خنند
گر گریزد ز زشت و از نیکو
بوی خلش بگوید اینک او
خلق او گویی از پی دل و دین
باد زد کاروان خلّخ و چین
خلق او را که گویی از پی دل
بنده گل شد چو بردمید از گِل
دلش از باغ آن جهانی به
خلقتش از آب زندگانی به
عزم و حزمش ازل فریب چو صدق
خلق و خلقتش ابد شکیب چو عشق
آخر از برگ سوسن و گلزار
بینوا کی بُوَد نسیم بهار
تا چو خورشید بر دو عالم تافت
هردو عالم به خدمتش بشتافت
صفت شید در دو ابرو داشت
قوّت شیر در دو بازو داشت
چشم دولت بدو شده است قریر
شاهی او همی کند تقریر
اوست اکنون سلالهٔ شاهی
دولت او را گزیده همراهی
زور و زر بهر خلق دار نبیل
گل نباشد به رنگ و بوی بخیل
عقل او در سحرگه فضلا
آفتابیست در شبِ عقلا
عدل او در ولایت تیمار
چون نسیم سحر به فصلِ بهار
برگرفت از عطا و عدل و محل
گفت و گو از میان عمر و اجل
لطف او هفت خوان اسرافیل
قهر او چار میخ عزرائیل
دست رادش به جود پیوستن
فارغ است از گشادن و بستن
پر گهر همچو گوش و گردن کان
آب ظرفش ز روی و موی چکان
چون نماید به روح صورت راز
چون زند بر فلک به خشم آواز
گرچه چشمست چرخ چون عبهر
گوش گردد همه چو سیسنبر
چشم گوشست بهر آوازش
گوش چشم است از پی رازش
گرچه با قامت کشیده رود
عقل در راه او به دیده رود
ور ببیند جمال او را حور
از ریاض دل و حیاض حبور
کند از بهر زینت جاهش
پرده داری خاک درگاهش
خرد و جان و طبع در فرمان
این سه جوید همی ز عفوش امان
تا چه فرماید آن سپهر سرور
چو گشاید ز روی پردهٔ نور
بارهٔ بخت او چو رخش قدر
هرگز او در نیاید اندر سر
گردن گردنان به طوق سخاش
خوش بود بسته بهر جود و عطاش
فلکی گرد نیک و بد میگرد
چون شدی قطب گرد خود میگرد
پدری کو چنین پسر دارد
جفت جان دیدهای به سر دارد
هرکجا آفتاب و دُر باشد
در و بام از نظاره پر باشد
ای امیر بلند پایه چو مهر
همره عمر تست دور سپهر
نفخ صورست از تو جود و کرم
دست بذل تو کور و مرده درم
ای بهی طلعت بهان فشان
وی قوی طالع قوی فرمان
دست جود تو در شب دیجور
پایدارست تا به روز نشور
زانکه تا خلق را خبر باشد
شام بر دشمنت سحر باشد
منتهای بدی مَنی داند
برتری در فروتنی داند
نخوتش هرچه کم به نیروتر
قدرتش هرچه بیش خوش خوتر
همه رویش به عدل و دین باشد
در امارت عمارت این باشد
دارد از یاد کرد منّت عار
اینت نیکی کن فرامش کار
بذل او بر بگیر مقصور است
لفظ او از چنین کنم دور است
بوسه جای سر و کله پایش
مرجع آفتاب و مه رایش
خانهٔ اوست خانهٔ شاهی
خانهٔ مشتری بود ماهی
بندگانند شاه و یزدان را
بندهتر پادشاه گیهان را
شاه را چشم از او شده روشن
رام او شد زمانهٔ توسن
این چنین ارج و این چنین تعظیم
برسد حکم او به هفت اقلیم
جود او شکر را کند زنده
جاه او خلق را کند بنده
باد هردم برای مقصودش
شکّر شُکر بر سرِ جودش
یارب او را برای خوش نفسان
به قصارای آرزو برسان
سخنی گفتم از ثنای امیر
آمد اکنون گه دعای وزیر