غزل شمارهٔ ۴۹۱۴
زیر یک پیراهن از یکرنگیم بایار خویش
بوی یوسف می کشم ازچشم چون دستار خویش
بیم افتادن نمی باشد ز پا افتاده را
در حصار آهنم ازپستی دیوار خویش
برندارد چون سلیمانی مرا دست ازکمر
صد گره چون سبحه در دل دارم از زنار خویش
از دم جان بخش درآخر تلافی می کند
عیسی ما گر خبر کم کیرد از بیمار خویش
قدر باشد سی شب آن کس راکه نبود درسرا
مجلس افروزی بغیر از دیده بیدار خویش
نیستم بیکار اگر از خلق رو گردان شدم
خط به مژگان می کشم بر صفحه دیوار خویش
گوش خود را کاسه در یوزه تحسین کند
هرتهی مغزی که باشد عاشق گفتار خویش
خار دیوارم، و بال دامن گل نیستم
رزق من نظاره خشکی است از گلزار خویش
با دل آلوده بی شرمی است اظهار صلاح
می کشم بیش ازگنه خجلت ز استغفار خویش
نیست صائب قدردانی در بساط روزگار
ازصدف بیرون چه آرم گوهر شهوار خویش؟