غزل شمارهٔ ۴۷۲
به هر شورش مده چون موج از کف دامن دریا
که باشد عقد گوهر خوشه ای از خرمن دریا
وصال دایمی افسرده سازد شوق عاشق را
سری گاهی بر آور چون حباب از روزن دریا
چو موج آن کس که داد از کف عنان اختیار خود
حمایل ساخت دست خویش را بر گردن دریا
صفای دل مرا آزاد کرد از قید خودبینی
که نتوان دید عکس خود در آب روشن دریا
به خاموشی توان شد گوهر اسرار را محرم
صدف تابست از گفتار لب، شد مخزن دریا
ز خواب خوش به روی دولت بیدار برخیزد
حبابی را که باشد خوابگاه از دامن دریا
ز طوفان حوادث عاشقان را نیست پروایی
نیندیشد نهنگ پر دل از آشفتن دریا
گوارا می کند مشرب به خود ناسازگاران را
بود ماهی گل بی خار در پیراهن دریا
ز لنگر تا کدامین کشتی بی ظرف می لافد؟
که برمی خیزد از موج خطر مو بر تن دریا
ز تردستی زمین ها را کند گنجینه گوهر
چو ابر آن کس که باشد خوشه چین خرمن دریا
ز دست گوهرافشان برگ عیش تنگدستان شو
که فلس ماهیان گردد دعای جوشن دریا
به دریا غوطه زن گر گوهر شهوار می خواهی
که غیر از کف نباشد حاصل از پیرامن دریا
بزرگان را کند تردستی از آفت سپرداری
که از موج گهر باشد دعای جوشن دریا
ز خون بی گناهان تیغ او را نیست پروایی
نگیرد پنجه خونین مرجان دامن دریا
برآ از پرده شرم و حیا صائب که می گردد
حباب از شوخ چشمی تکمه پیراهن دریا