غزل شمارهٔ ۵۱۰
سخن آن است که از جای درآرد دل را
حدی آن است که دیوانه کند محمل را
باده آن است که خشت از سر خم بردارد
عالم آن است که بیدار کند جاهل را
سخن پوچ همان به که نیاید بر لب
چه کمال از کف بی مغز بود ساحل را؟
خانه زادست نشاط دل خونین جگران
مطرب از بال و پر خویش بود بسمل را
گر شوی مرغ، همان بال ترا دام ره است
تا سبکبار نسازی ز علایق دل را
محو دلجویی پروانه بود روی دلش
شمع دارد به زبان گر چه همه محفل را
بی سخن، قابل تحسین نبود احسانش
هر که محتاج به گفتار کند سایل را
باغ را در گره غنچه نهان ساخته اند
با خبر باش که بر هم نزنی یک دل را
عشق داغی است که مرهم نکند پنهانش
چند بر چهره خورشید بمالی گل را؟
نیست با اهل خرد سنگ ملامت را کار
نقطه بر سر نگذارند خط باطل را
صائب از خود بفشان گرد علایق زنهار
کاین غباری است که پوشیده کند منزل را