غزل شمارهٔ ۶۵۰۳
خط شبرنگ با لعل لب جانان زند پهلو
زهی ظلمت که با سرچشمه حیوان زند پهلو
ز رعنایی قدش نازک نهالان را خجل دارد
که مصرع چون بلند افتاد با دیوان زند پهلو
مشو چون ابر غافل در بهار از گوهرافشانی
که با دریای رحمت دیده گریان زند پهلو
ز خودکامی به خون خوردن سرآمد روزگار من
که دل ناساز چون افتاد با پیکان زند پهلو
به چشم این راه را سرکن اگر بیناییی داری
که خار این بیابان بر صف مژگان زند پهلو
مروت مانع از نومیدی خصم است عارف را
وگرنه کشتیی دارم که بر طوفان زند پهلو
به تنهایی علم بر قلب لشکر می زند خود را
نهال قامت جانان به سروستان زند پهلو
به عشق آهنین بازو طرف شد عقل ازین غافل
که گردد توتیا چون شیشه با سندان زند پهلو
مگردان روی از تیغ قضا چون بیدلان صائب
که دل سی پاره چون گردید بر قرآن زند پهلو