غزل شمارهٔ ۷۴۸
پروای مرگ نیست گدای برهنه را
سیل آب زندگی است سرای برهنه را
ایمن مشو به فقر ز اهل حسد که هست
صد چشم بد ز آبله، پای برهنه را
پوشیده دار فقر که سگ سیرتان دهر
در پوست می فتند گدای برهنه را
حسن از لباس شرم برآید گشاده روی
در پرده نیست صبر، نوای برهنه را
عریان شو از لباس که از بوی پیرهن
تشریف می دهند صبای برهنه را
بی پاره جگر نبود آه را اثر
از لشکرست فتح، لوای برهنه را
بگشا گره ز جبهه که هرگز نمی شود
جوشن حجاب، تیغ قضای برهنه را
خورشید و مه به روز و شب از حله های نور
آماده می کنند قبای برهنه را
دست از طمع بشوی که در آستین بود
پیرایه قبول، دعای برهنه را
پیداست با لباس پرستان چها کنند
جمعی که می کنند قبای برهنه را
در آفتاب حشر نبیند برهنگی
پوشیده است هر که گدای برهنه را
از عیب خلق چشم بپوشان که اهل شرم
از چشم خود کنند قبای برهنه را
صائب برون ز سینه مده داغ عشق را
ستار باش سوخته های برهنه را