غزل شمارهٔ ۳۲۲۰
تمنا از دل اهل هوس بیرون نمی آید
که خامی از شراب نیمرس بیرون نمی آید
مگر آن روی آتشناک سوزد آرزوها را
که برق از عهده این خار و خس بیرون نمی آید
بهم می پیچد ارباب هوس را آرزومندی
ازین شهد شلاین یک مگس بیرون نمی آید
عبث مرغ چمن بر آب و آتش می زند خود را
گل بی شرم از آغوش خس بیرون نمی آید
نواسنجی که گل چیده است از ذوق گرفتاری
به تکلیف بهاران از قفس بیرون نمی آید
خموشی حجت ناطق بود جانهای واصل را
که از غواص در دریا نفس بیرون نمی آید
مرا از کاروانی دور افکنده است گمراهی
که از دلبستگی بانگ جرس بیرون نمی آید
زگیر و دار عقل آسوده گردد دل چو روشن شد
که در مهتاب از منزل عسس بیرون نمی آید
در آن محفل که من صائب تلاش گفتگو دارم
صدا غیر از سپند از هیچ کس بیرون نمی آید