غزل شمارهٔ ۱۳۵۹
عمر من در سایه آن قامت دلجو گذشت
از چنان حیرت فرا سروی چسان این جو گذشت؟
محمل لیلی سبکسیرست، ورنه بارها
چشم مجنون در دویدن از رم آهو گذشت
همچنان بیگانه از دین است چشم کافرش
گر چه عمش جمله در محراب آن ابرو گذشت
زهره شیران شود از دیدن همچشم آب
یارب از نظاره لیلی چه بر آهو گذشت
از نگه می شد غبارآلود آب گوهرش
از غبار خط چه یارب بر عقیق او گذشت
بر بیاض عارض او از غبار خط نرفت
آنچه بر روز من از زلف سیاه او گذشت
از سیاهی ره برون بی خضر بردن مشکل است
سرمه خونها خورد تا زان نرگس جادو گذشت
بر دم صد تیغ عریان پا نهادن مشکل است
تند نتواند نگاه از چین آن ابرو گذشت
دیده روشن نمی ماند درین بستانسرا
دید تا خورشید را شبنم ز رنگ و بو گذشت
دست از آب زندگی نتوان به خاک تیره شست
وای بر آن کس که بهر نان ز آب رو گذشت
ترک خودبینی نمی آید ز هر ناشسته روی
سرو نتوانست با آزادگی زین جو گذشت
در دل او ره ندارد، ورنه صائب بارها
تیر آه من ز سنگ از قوت بازو گذشت