غزل شمارهٔ ۵۷۴۸
بر آن سرم که وطن در دیار خویش کنم
تأملی که ندارم به کار خویش کنم
کنم چو صیقل فولاد، رویی از آهن
جلای آینه پر غبار خویش کنم
نهم چو آینه روز شمار را در پیش
شمار معصیت بی شمار خویش کنم
به گوش تا نرسیده است بانگ طبل رحیل
ز جای خیزم و سامان کار خویش کنم
ز چشم عیب شناسان نگاه وام کنم
نظر به روز خود و روزگار خویش کنم
عنان کشم ز پی لشکر شکسته خلق
چو گرد، سر ز پی شهسوار خویش کنم
به کار خویش ببندم حواس را هر یک
نظام کارکنان دیار خویش کنم
میان خدمت میر و وزیر بگشایم
همین ملازمت کردگار خویش کنم
به عرصه تا محک امتحان نیامده است
علاج این زر ناقص عیار خویش کنم
کنم ز سنگ بنا، خانه ای به رنگ صدف
حمایت گهر آبدار خویش کنم
چو شمع، خلوت فانوسی اختیار کنم
غذای خویش ز جسم نزار خویش کنم
به بوی سیب قناعت کنم ز باغ جهان
لباس خویش چو به از غبار خویش کنم
به خون دل ز می لاله گون بشویم دست
به اشک تلخ علاج خمار خویش کنم
دگر سیاه نسازم نظر به هیچ کتاب
نظر به دفتر لیل و نهار خویش کنم
به نان خشک قناعت کنم ز ناز و نعیم
لبی تر ا ز مژه اشکبار خویش کنم
چو خار خشک بسازم به برگ بی برگی
خزان سرد نفس را بهار خویش کنم
برون کنم ز جگر خار خار گلشن را
نظاره جگر داغدار خویش کنم
دل رمیده خود را به حیله سازم رام
شکار خلق گذارم، شکار خویش کنم
به هر فسرده نفس عرض گفتگو ندهم
نثار سوخته جانان شرار خویش کنم
بس است آنچه به غفلت گذشته است از عمر
گذشته را سبق روزگار خویش کنم
قدم ز گوشه عزلت برون نهم وقتی
که نقد هر دو جهان در کنار خویش کنم
ز دامن طلب آن روز دست بردارم
که دست تنگ در آغوش یار خویش کنم
چو بوی سوخته ای در جهان نمی یابم
ز خلق رو به دل داغدار خویش کنم
کمین دشمن دانا، مربی مردست
نظر ز روی عداوت به کار خویش کنم
چو نیست آب مروت به چشم خلق، آن به
که تازه روی خود از جویبار خویش کنم
علاج سیل حوادث جز این نمی دانم
که خاکساری خود را حصار خویش کنم
اسیر کشمکش جلوه های تقدیرم
کجاست فرصت آنم که کار خویش کنم
جواب آن غزل اوحدی است این صائب
که او شمار خود و من شمار خویش کنم