الحکایة و التمثیل
صوفئی رادید یک روزی نظام
در وفا و عهد و در صفوت تمام
گفت از من هرچه میخواهی بخواه
زانکه تو محتاجی و منپادشاه
گفت چون از حق نخواهم هیچ چیز
از تو هم الحق نخواهم هیچ نیز
گفت اگر چیزی نمیباید ترا
حاجتی کن آن من باری روا
آن نفس خالص که با حق باشدت
کان نفس ملکی محقق باشدت
آن نفس گر یاد آری از نظام
آن نفس جاوید او را میتمام
صوفیش گفت اینت مرد بی خبر
آن نفس گر با خدای دادگر
نقد من گردد مرا بیرون کند
آنکه نبود هیچ یادت چون کند
چون من آنجا در نگنجم بیشکی
چون توانم رفت آنجا اندکی
گنج موئی نیست کس را آن زمان
گر همه موئی نگنجی در میان
من چو برخیزم در آن ساعت ز راه
دیگری را چون برم آنجایگاه