غزل شمارهٔ ۱۱۷۱
چهره اش خندان و خط مشکبو پیچیده است
نامه وا کرده است اما گفتگو پیچیده است
دل ز کافر نعمتی دارد تلاش وصل یار
ورنه چندین بوسه در پیغام او پیچیده است
چون عرق خواهد نگاه عاشقان را آب کرد
پرده شرمی که یار ما به رو پیچیده است
از نگاه گرم، آن موی میان از نازکی
بارها بر روی آتش همچو مو پیچیده است
از کمند سایه چون آهوی مشکین می رمد
هر که را از زلف او در مغز بو پیچیده است
می شود کان بدخشان خاک راه از سایه اش
بس که خون خلق بر دامان او پیچیده است
اختیار ما بود با گریه بی اختیار
باده پر زور ما دست سبو پیچیده است
بخیه انجم نمی بندد دهان صبح را
سینه ما را چه ناصح در رفو پیچیده است؟
چون گهر از عالم بالاست آب روی خلق
زاهد خشک از چه چندین در وضو پیچیده است؟
در خور جولان ندارد عرصه ای، از زهد نیست
این که دست ما عنان آرزو پیچیده است
پیش چشم هر که چون صائب مآل اندیش شد
در خزان چندین بهار تازه رو پیچیده است