غزل شمارهٔ ۲۸۳۸
زخشکی در دهانم آب گردآلود می گردد
درین ساغر شراب ناب گردآلود می گردد
بر آرم چون سر از خجلت میان خانه پردازان؟
که از ویرانه ام سیلاب گردآلود می گردد
ندارد خاطر آزاده تاب خشکی منت
دلا ز خونگرمی احباب گردآلود می گردد
زنقش علم رسمی ساده کن آیینه دل را
که از موج و حباب این آب گردآلود می گردد
زنقش علم رسمی ساده کن آیینه دل را
که از موج و حباب این آب گردآلود می گردد
ندارد صحبت اشراق نوری در زمان ما
کتان از پرتو مهتاب گردآلود می گردد
زدین ناقص من سبحه چون زنار می پیچد
ز زهد خشک من محراب گردآلود می گردد
اگر گرد یتیمی گوهرم از دامن افشاند
سراسر بحر چون سیلاب گرد آلود می گردد
زغم چون سینه پررخنه را مانع توانم شد؟
که این منزل زچندین باب گردآلود می گردد
غبار فتنه خط گر چنین برخیزد از رویش
دل خورشید عالمتاب گردآلود می گردد
زخورد و خواب بگذر گر سخن را پاک می خواهی
که این گوهر زخورد و خواب گردآلود می گردد
غبار کینه در دل جا نگیرد بیقراران را
زبیتابی کجا سیماب گردآلود می گردد؟
زبس با خاکساری خون من زد جوش یکرنگی
زقتلم خنجر قصاب گردآلود می گردد
عرق بارست بر رخسار شرم آلود او صائب
زشبنم این گل سیراب گردآلود می گردد