قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷ - وله غفرالله ذنوبه
سرم خزینهٔ خوفست و دل سفینهٔ بیم
ز کردهٔ خود و اندیشهٔ عذاب الیم
گناه کرده به خروار، هیچ طاعت نه
مگر ببخشدم از لطف خود خدای کریم
ز راه دور فتادم، که غول بود رفیق
ز عقل بهره ندیدم، که دیو بود ندیم
ادیم روی من از پنجهٔ ندم سیهست
بجز ندم نکند کس سیه رخ چو ادیم
بیا، به خود مرو این راه را که در پیشست
گزندهای درشتست و بندهای عظیم
دونیمه شد دلت اندر میان دین و درم
ببین که: برتو چه آید برین دل بدونیم؟
حیات جان عزیزت به نور ایمان بود
عزیز یوسف خود را چرا فروخت به سیم؟
چو کار خویش نکردی بهیچ رویی راست
ضرورتست که روراست میروی به جحیم
ز خط خواجهٔ خود سر نمیتوان برداشت
به حکم او بنه، ار بندهای، سر تسلیم
بهر حدیث، که خواهی، نصیحتت کردم
هنوز باز نگشتی تو از ضلال قدیم
منزها، به کسانی که وا دل ایشان
بجز مقامهٔ ذکر تو نیست هیچ مقیم
که چون مرا هوس و آز من شکنجه کند
دلم ز پنجهٔ شهوت برون کشی تو سلیم
مرا به خویشتن و عقل خویش باز مهل
که عاجزست ز درمان درد خویش سقیم
ز علم خویشتنم نکتهای در آموزان
خلاف علم خلافی، که کردهام تعلیم
ببخش، اگر گنهی کردهام، که نیست عجب
گنه ز بندهٔ نادان و مغفرت ز حکیم
پس از گناه چنان بنده، عذرهای چنین
به پایمردی لطف تو میکنم تقدیم
اگر به دو زخم از راه خلت اندازی
تفاوتی نکند، کآتش است و ابراهیم
تو خود عظیمی، اگر گویم، ارنه، لیکن من
به نام پاک تو خود را همی کنم تعظیم
نه سیم خواهم ونی زر، ولی چو خاک شوم
ز لطف خویش به خاکم همی فرست نسیم
در آن زمان که به حال شکستگان نگری
به اوحدی نظری برکن، ای کریم و رحیم