غزل شمارهٔ ۱۴۵
چون نیستی آنچنان که میباید
تن در دادم چنانکه میآید
گفتی که از این بتر کنم خواهی
الحق نه که هیچ درنمیباید
با این همه غم که از تو میبینم
گر خواب دگر نبینیم شاید
با فتنهٔ روزگار تو عیدست
هر فتنه که روزگار میزاید
گفتم که دلم به بوسه خرسندست
گفتی ندهم وگرچه میباید
زین طرفه ترت حکایتی دارم
دل بین که همی چه باد پیماید
بوسی نه بدید و هر زمان گوید
باشد که کناری اندر افزاید
دستی برنه که انوری ای دل
از دست تو پشت دست میخاید