غزل شمارهٔ ۱۰۴۵
حسن عالمسوز ماه من دو بالای گل است
کج نگه کردن به دستارش چه یارای گل است؟
گلفروش باغ، ناز باغبانان می کشد
لاله چین دشت ایمن را چه پروای گل است؟
بیغمی بنگر که با این داغ های آتشین
چشم کافر نعمت ما را تمنای گل است
از سر مینای پر می پنبه بردارید زود
شعله را بر گوشه دستارکی جان گل است؟
هر که دارد شیشه ای خود را به گلشن کی کشد؟
وعده گاه دختر رز باز در پای گل است
شوخ چشمی بین که با خصمی چو خورشید بلند
شبنم گستاخ ما محو تماشای گل است