غزل شمارهٔ ۵۳۸۳
از سبکروحی ز بوی گل گرانی می کشم
از پری آزار سنگ از شیشه جانی می کشم
چون نگردد استخوان درپیکر من توتیا
سالها شد کز گرانجانان گرانی می کشم
از غم دنیا و عقبی یک نفس فارغ نیم
چون ترازو از دو سر دایم گرانی می کشم
زندگی بی دوستان چون خضر، بارخاطرست
تلخی مرگ از حیات جاودانی می کشم
آن سبکروحم درین وادی که چون موج سراب
کلفت روی زمین از خو ش عنانی می کشم
دست و پا گم میکنم زان نرگس نیلوفری
من که عمری شد بلای آسمانی می کشم
خط مرا چون آن لب جان بخش می بخشد حیات
از سیاهی ناز آب زندگانی می کشم
از دهان باز شد گنجینه گوهر صدف
من به دریا تشنگی از بی دهانی می کشم
می گذشتم پیش ازین از ماه کنعان بسته چشم
ناز یوسف این زمان از کاروانی می کشم
می کشم گر در جوانی اه افسوس از جگر
نیل چشم زخم برروی جوانی می کشم
عجز در کاری که نتوان پیش بردن قدرت است
من ز کار خویش دست از کاردانی می کشم
می کند ذوق سبکباری گرانان را سبک
برامید مرگ، ناز زندگانی می کشم
سخت جانی نیست از دلبستگی باجان مرا
تیغ او را بر فسان از سخت جانی می کشم
حسن گندم گون اگر صائب نباشد در نظر
رخت بیرون از بهشت جاودانی می کشم