الحکایة و التمثیل

عطار / مصیبت نامه / بخش سی و هشتم

بامدادی شد بر سلطان ایاس
خوبیش بیحد و ملحش بی قیاس
صد شکن در گرد ماه افکنده بود
هر شکن صد پادشاه افکنده بود
شاه را پیوسته رو با روی او
حاجبی نزدیکتر ابروی او
شاه درچشم سیاهش خیره بود
ماه درجنب جمالش تیره بود
هر دو لعل او کلید مشکلات
این چو آب کوثر آن آب حیات
آفتاب روی او از نیکوی
شاهرا الحق بچشم آمد قوی
گفت هان ای چشم من روشن ز تو
تو ز من نیکوتری یا من ز تو
گفت من نیکوترم ای شهریار
پادشاهش گفت رو آئینه آر
گفت آئینه کژ آید بیشتر
حکم کژ هرگز نباشد معتبر
گفت چون سازیم حکم این جمال
گفت از آئینهٔ دل پرس حال
حکم دل بینندگان را جان فزود
هرچه دل گوید بران نتوان فزود
شاه گفتش کز دل خود کن سؤال
تامنم پیش ازتو یا تو در جمال
چون برآمد ساعتی آنگه ایاس
گفت من نیکوترم ای حق شناس
شاه گفت ای حاجت هر بیقرار
این چه میگوید دلت حجت بیار
گفت چندانی که من در پیش شاه
میکنم در بند بند خود نگاه
من نبینم هیچ جز سلطان مدام
ذرهٔ از خود نمیبینم تمام
چون همه شاه مظفر آمدم
لاجرم بی شک نکوتر آمدم
در نکوئی کار تو دیگر بود
عاقبت محمود نیکوتر بود
گر شود عالم سراسر پر غلام
عاقبت محمود باید والسلام