غزل شمارهٔ ۶۵۳۳
چون سر زند ز مشرق زین آفتاب تو
صد شاخ گل پیاده رود در رکاب تو
در پرده حرف گوی که تبخال بی ادب
دندان نگیرد از لب حاضرجواب تو
فردا که صبح حشر زند چاک پیرهن
دست من است و دامن بند نقاب تو
بر وعده های پوچ تو ما بسته ایم دل
خوشتر بود ز چشمه کوثر حباب تو
امروز باز خون که پامال کرده ای؟
خون می چکد ز حلقه چشم رکاب تو
تعویذ چین حمایل ابرو چه می کنی؟
حسن ترا بس است نگهبان حجاب تو
صائب هنوز اول جوش طبیعت است
افسرده تر ز شیب چرا شد شباب تو؟