غزل شمارهٔ ۵۷۱
از بساط فلک آن سوی بود بازی ما
شش جهت کیست به ششدر فکند بازی ما؟
ما حریفان کهنسال جهان ازلیم
طفل شش روزه عالم ندهد بازی ما
تخته نقش مرادست دل ساده دلان
بازی خود دهد آن کس که دهد بازی ما
قوت بازوی اقبال، رسا افتاده است
نیست محتاج به تعلیم و مدد بازی ما
خانه پرداختگانیم درین بازیگاه
دل ز بازیچه گردون نخورد بازی ما
پیری و طفل مزاجی به هم آمیخته ایم
تا شب مرگ به آخر نرسد بازی ما
روزگاری است به گردون دغا هم نردیم
عجبی نیست اگر پخته بود بازی ما
چون زر قلب نداریم به خود امیدی
در شب تار جهان تا که خورد بازی ما؟
ظاهر و باطن ما آینه یکدگرند
خاک در چشم حریفی که دهد بازی ما
بود ما محض نمودست، سرابیم سراب
جای رحم است بر آن کس که خورد بازی ما
جامه را پرده درویشی خود ساخته ایم
ندهد فقر به تشریف نمد، بازی ما
چه خیال است که از پای نشیند صائب
تا به هر کوچه چو طفلان ندود بازی ما