غزل شمارهٔ ۲۲
یقین ما به خیٰال و گمان نمیگردد
گمان آن مکنیــــــدش که آن نمیگردد
بغیر نقش توام در نظر نمیآید
بغیر نام توام بر زبـــــــان نمیگردد
ز کفر ودین چه زنم دم که از تجلی دوست
دلم به این و زبانم به آن نمیگردد
به آستانهٔ او کس نمیگذارد سر
که آستانهٔ او آستان نمیگردد
چنان به گرد سر دوست باز میگردم
که پیل مست به هندوستان نمیگردد
من از کجٰا و ریا و ردا و سالوسی
تو آن مجو که رضی گرد آن نمیگردد