قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱ - صفت بهار و مدح وزیرزاده ابوالحسن حجاج علی بن فضل بن احمد
امسال تازه رویتر آمد همی بهار
هنگام آمدن نه بدینگونه بود پار
پار از ره اندر آمد چون مفلسی غریب
بیفرش و بیتجمل و بیرنگ و بینگار
و امسال پیش از آنکه به ده منزلی رسید
اندر کشید حله به دشت و به کوهسار
بر دست بید بست ز پیروزه دستبند
در گوش گل فکند ز بیجاده گوشوار
از کوه تا به کوه بنفشهست و شنبلید
از پشته تا به پشته سمنزار و لالهزار
گویی که رشتههای عقیقست و لاژورد
از لاله و بنفشه همه روی مرغزار
از گل هزار گونه بت اندر پس بتست
وز لاله صد هزار سوار از پس سوار
گلبن پرند لعل همیبرکشد به سر
دامان گل به دشت همیگسترد بهار
این سازها که ساخت بهار از پی که ساخت
امسال چون ز پار فزون ساخته نگار
رازیست این میان بهار و میان من
خیزم به پیش خواجه کنم رازش آشکار
هر ساله چون بهار ز راه اندر آمدی
جایی نیافتی که درو یافتی قرار
بر سنگلاخ و دشت فرود آمدی خجل
اندر میان خاره و اندر میان خار
پنداشتی که خوار شدستی میان خلق
بیدل شود، عزیز که گردد ذلیل و خوار
امسال نامه کرد سوی او شمال و گفت
مژده ترا که خواجه ترا گشت خواستار
باغی ز بهر تو ز نو افکنده چون بهشت
در پیش او بسان سپهری یکی حصار
باغی چو خوی خویش پسندیده و بدیع
کاخی چو رای خویش مهیا و استوار
باغی کزو بریده بود دست حادثات
کاخی کزو کشیده بود پای روزگار
باغی چو نعمت ملکان نامدار و خوش
کاخی چو روزگار جوانان امیدوار
باغی که نیمهای نتوان گشت زو تمام
گر یک مهی تمام کنی اندرو گذار
هر تختهای ازو چو سپهرست بیکران
هر دستهای ازو چو بهشتست بیکنار
سیصد هزار گونه بتست اندرو بپای
هریک چنانکه خیره شود زو بت بهار
از ارغوان و یاسمن و خیری و سمن
وز سرو نورسیده و گلهای کامگار
بر جویهای او به رده نونهالها
گویی وصیفتانند استاده بر قطار
تا چند روز دیگر از آن هر وصیفتی
بر خویشتن به کار برد در شاهوار
آنگاه ما و سرخ می و مطربان خوش
یاران مهربان و رفیقان غمگسار
در زیر هر نهالی از آن مجلسی کنیم
بر یاد کرد خواجه و بر دیدن بهار
گر زهر نوش گردد وگردد شرنگ شهد
بر یاد کرد خواجهٔ سید عجب مدار
دستور زادهٔ ملک شرق بوالحسن
حجاج سرفراز همه دوده و تبار
بنیاد فضل و بنیت فضلست و پشت فضل
وز پشت فضل نزد شه شرق یادگار
او را سزد بزرگی و او را سزد شرف
او را سزد منی و هم او را سزد فخار
کردار و بر او بگذشت از حد صفت
احسان و فضل او بگذشت از حد شمار
زو حقشناستر نبود هیچ حقشناس
زو بردبارتر نبود هیچ بردبار
کردارهای خوبش بیهیچ خدمتی
بر من کند سلام به روزی هزار بار
بهتر ز خدمتش نشناسم درین جهان
از اینجهت به خدمت او کردم اقتصار
بس کس که شد ز خدمت آن خواجه همچو من
هر روز برکشیده و مسعود و بختیار
چون عاشقان به دوست، بنازند زو همی
صدر و سریر و جام میو کار هر چهار
با دولتیست باقی و با نعمتی تمام
با همتی که وهم نیارد برو گذار
آنکس که مشت خویش ندیدهست پردرم
گر خدمتش کند ز گهر پر کند کنار
زایر ز بس نوال کزو یابد و صلت
گوید مگر چو من نرسید اندر این دیار
پندارد آن نواخت هم او یافتهست و بس
آنکو گمان برد به خرد باشد او نزار
این مهترست بار خدایی که مال خویش
بر مردمان برد همی از مردمی به کار
هر کس که قصد کرد بدو بینیاز گشت
آری بزرگواری داند بزرگوار
تا گل چو یاسمن نشود، بید چون بهی
تا سرو نارون نشود، نارون چنار
تا شنبلید و لاله نیابی ز شاخ بید
تا نرگس و بنفشه نیابی ز شاخ نار
شادیش باد و دولت و پیروزی و ظفر
همواره بر هوای دل خویش کامگار
بدگوی او نژند و دل افگار و مستمند
بدخواه او اسیر و نگونسار و خاکسار
هر روز شادی نو بیناد و رامشی
زین باغ جنت آیین، زین کاخ کرخوار